دیگر نمیگذارم حسرت بخورم
وقتی عکسهای نوزادی فرزندم را میبینم، چقدر ذوق میکنم. خدای من؛ او در شش ماهگی چقدر ناز و تپلی بوده، خنده های بدون دندانش چقدر دوست داشتنی اند. ولی چرا آن زمان، من اینها را ندیدم؟
یادم هست هر روز دعا میکردم که زودتر راه بیفتد، پس چرا وقتی این اتفاق افتاد آنقدرها هم خوشحال نشدم؟
آهان، یادم آمد…
آنموقع همه فکر وخیالم این بود کی میشود زبان باز کند و برایم حرف بزند. الان وقتی صدای ضبط شده اش را گوش میکنم چقدر میخندم، یعنی این کودکی که کلمات را برعکس و بامزه ادا میکرده فرزند من بوده؟! پس من چقدر زود به آرزویم رسیدم؛ آرزوی صاف و صریح حرف زدنش!.
یادم می آید در چهارسالگی، روزی چند بار لباسهای مختلفش را می آورد و از من میخواست آنها را برایش بپوشم، و من چقدر از این کار عصبی میشدم، چقدر غر میزدم به جانش. ولی چرا الان که عکسهایش را میبینم با آن لباسها اینقدر با مزه است؟!
خدایا!!!!! من آن زمان کجا بودم؟ چرا لذت آن لحظات یادم نیست؟
وااااااای خدای من؛ نکند روزی بیاید که با دیدن عکسهای شش سالگی اش حسرت بخورم……
نه….دیگر نمیگذارم این اتفاق بیفتد، دیگر از لحظه لحظه زندگی با فرزندم لذت خواهم برد، دیگر به خاطر کارهای بچه گانه اش اعصابم را درگیر نمیکنم، دیگر به او سخت نخواهم گرفت که باید غذایت را تمام بخوری، دیگر در مهمانی ها از او نمیخوام مثل مجسمه یک گوشه بنشیند، دیگر او را بخاطر آب بازی و خیس کردن لباسهایش تنبیه نخواهم کرد.
میخواهم منم دوست شش سالگی اش باشم. میخواهم خودم هم پا به پایش بچگی کنم. با زبان بچه گانه ام چیزهایی که لازم است را برایش بگویم.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط فردوس تراب علی در 1396/05/17 ساعت 10:29:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
1396/05/20 @ 11:56:44 ب.ظ
یااباعبدالله الحسین (ع) [عضو]
راستی شعر مرا می خوانی؟
نه، دریغا، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر
مرا می خواندی…..
1396/05/22 @ 12:37:52 ق.ظ
فردوس تراب علی [عضو]
به پای صندوق جواهری
دانه ای کاشته ام
تا سبز شود
و تو را میوه دهد .
1396/05/19 @ 11:16:24 ب.ظ
یادگاری [عضو]
عاقبت بخير باشيد. خدايا و چه زيبا فرمود مولايمان علي عليه السلام كه ” اضاعة الفرصة غصه؛از دست دادن فرصت ها غصه مي آورد. خدايا ما را به حسرت دچار مكن.امين يا رب العالمين.ممنونم از نوشته زيبايتان دوست من
1396/05/19 @ 04:29:15 ب.ظ
ستاره مشرقي [عضو]
لحظات با هم بودنمان را قدر بدانیم
خیلی قشنگ بود
1396/05/22 @ 12:38:50 ق.ظ
فردوس تراب علی [عضو]
به پای صندوق جواهری
دانه ای کاشته ام
تا سبز شود
و تو را میوه دهد .
1396/05/19 @ 03:12:00 ب.ظ
متین [عضو]
سلام .
خیلی راحت و صمیمی نوشته اید . موفق باشید.