موضوع: "پندانه"
روایتی تکان دهنده از امام موسی کاظم(علیه السلام) .....
سه شنبه 98/05/22
?امام موسی کاظم (ع) در گلایه از شیعیان فرمودند؛
⭐️ اگر شيعيان خود را جدا و مشخص کنم، در میان آنان جز حراف نیابم.
اگر آنان را امتحان کنم، همگی مرتد از کار در آیند.
اگر آنان را در بوته آزمایش گذارم، از هزار نفر يک نفر خالص پیدا نشود.
اگر آنان را غربال كنم، جز آنچه نزد من است، در غربال نماند.
آنان مدت هاست، بر اریکهها لمیدهاند، و میگویند؛ ما شيعه على علیه السلام هستيم.
درصورتی که شيعه على ع فقط كسى است، كه اعمال او گفتارش را تصديق كند.
?الكافی، ج ۸، ص ۲۲۸
???به نظر شما، ما شیعه اییم؟؟؟!!!
چون تو نگاه بعضی هامون بانک ها از خدا قویتر هستن!
شنبه 97/03/05
به بابام گفتم:
میخوام زن بگیرم…
چش غره ای بهم رفت و گفت:
“چقد درآمد داری…؟!”
گفتم:
“هعییی…سر جمع یه هشتصد نهصد تومنی میشه…”
زد زیر خنده و گفت: “پاشو برو بچهههه…
با هشتصد نهصد تومن میشه زندگی کرد آخهههه…؟
میخوای دختر مردمو بدبخت کنی…؟”
گفتم :
“اگه یه پولدار بیاد و بهتون بگه…
واسه پسرت زن بگیر…
امضا و تضمین هم بده که…
ماهانه خرج زندگیشو میدم…
قبول میکنی…؟”
نذاشت حرف از دهنم بیفته…زودی گفت:
“خب معلومه که قبول میکنم…!”
گفتم:
“آخه پدر مننن…
قربون اون شکل ماهت بشم من…❤”
تو حرف و امضای یه پولدارو…
که نه میشناسیش و نه میدونی چه جور آدمیه…
قبول میکنی و…
فقط و فقط…
به پشتوانه اینکه قول داده زندگی پسرتو تأمین کنه…
واسه بچه ت زن میگیری…
ولی قربونش برم…
ضمانت خدا رو قبول نمیکنی…؟”
انگار بهش برخورده بود…
اخماش رفت تو هم و گفت: “یعنی چی…؟”
گفتم:"خدا تو قرآنش گفته…
.
#وَ_أَنکِحُواْ_الْأَیَامَي_مِنکمُْ…
#و_َالصَّالِحِینَ_مِنْ_عِبَادِکمُ_وَ_إِمَائکُم…ْ
#إِن_یَکُونُواْ_فُقَرَاءَ_یُغْنِهِمُ_اللَّهُ_مِن_فَضْلِهِ…
#و_َاللَّهُ_وَاسِع_ٌعَلِیم…
(نور_۳۲)ْ
.
“اون وقت شما……!!!!”
رفت تو فکر و هیچی نگفت…
صبح روز بعد به مامانم گفت:
“به فکر یه عروس خوب واسه پسرت باش…”
خلاااصههه تحقیق کردیم و…
یه دختر مناسب و هم سطح خودمون پیدا کردیم…
ازدواجمون سر گرفت و الان…
یه زندگی خوب و پُر از عشق رو کنار همسرم دارم…💕
اگه اون موقع شنیده بودم خدا روزی رسونه…
الان با همه وجودم درکش میکنم…
.
(راوی: گمنام)
.
پ.ن:
به جوونه میگیم بیا ازدواج کن،
میگه با کدوم پول؟
میگیم خدا قول داده کمکت کنه
میگه نمیشه که، آخه چجوری؟؟؟
حالا اگه یه بانکی بیاد بگه من فلان قدر بهت پول میدم ، نگران نباش، برو ازدواج کن،
میره ازدواج میکنه
چون تو نگاهش بانک ها از خدا قویتر هستن!
ما توکلمون مشکل داره….
.
✅ اولین گناه چه بود
سه شنبه 97/02/25
بشر بن منصور، یک روز نماز می گزارد. کسی کنار او نشسته بود و نماز وی را می نگریست. پیش خود، بشر را تحسین می کرد و حسرت می خورد. از درازی سجده ها و حالت او در نماز تعجب می کرد و در دل، به او آفرین می گفت.
بشر نماز خود را پایان داد و همان دم، رو به مردی که در گوشه نشسته بود و او را می نگریست، کرد و گفت: ای جوانمرد! تعجب مکن. کسی را می شناسم که چون به نماز می ایستاد، فرشتگان صف در صف می ایستادند و به او اقتدا می کردند. اکنون در چنان حالی است که دوزخیان نیز از او ننگ دارند. مرد گفت: او کیست؟ گفت: #ابلیس.
👌بزرگی گفت: اگر همه شب بخوابید و بامداد در دل بیم داشته باشید، بهتر از آن است که همه شب تا صبح عبادت کنید و بامداد، گرفتار عجب وکبر باشید. اولین گناه که پدید آمد، #کبر بود که از شیطان سر زد.
کیمیای_سعادت، ج 2 ،ص 277
بنده طلا،وای از طمع
دوشنبه 97/02/24
✅ حضرت عیسی ع در سفري سه قرص نان به همراه خود سپرد. آن شخص يكي از آن سه قرص نان را مخفیانه خورد، در وقت بازخواست گفت: همین دوقرص بیشتر نبوده است. حضرت عیسی خاموش ماندند.
✅حضرت با دعا كوري را شفا داد و گاو مرده اي را زنده كرد و سپس رو به همراه خود کرد و پرسید: به حق آن خدايي كه چنين معجزاتی ارائه كرد، راست بگو آن قرص نان چه شد؟ گفت خبر ندارم. حضرت عیسی دوباره خاموش ماندند.
✅پس آن حضرت به خرابه اي رسيدند، سه خشت طلا آنجا ديدند، حضرت فرمود« از اين سه خشت يكي از آن تو و يكي از آن من و ديگري براي آن کسی كه قرص نان را خورده است. همراه گفت: من آن نان را خورده ام حضرت هر سه خشت طلا را به وي داد و از او جدا شد.
از قضا چهار نفر به وي رسيدند، به طمع آن خشتهاي طلا او را كشتند و دو نفر از دزدان عازم خرید طعام شدند آنها طعامی را خریده و به زهر آغشته کردند و چون بازگشتند، آن دو دزد ديگر براي آن خشتهاي طلا برخاسته و آن دو را به قتل رسانيدند و خودشان نيز از طعام زهرآلوده خوردند و هلاك گرديدند.
✅بار ديگر حضرت روح الله(ع) به آن مكان رسيدند از كشته شدن آن پنج كس متعجب گرديد، وحي آمد كه بر سر اين سه خشت طلا هزار و ششصد (1600) كس كشته شده اند و اين خشتها از موضع خود نجنبيده اند، «فاعتبروا يا اولي الابصار»
#طمع
📚مجموعه ورّام، ج 1، ص 179
قناعت از ديدگاه سلمان فارسی
دوشنبه 97/02/24
صمد تدینی:
روزی سلمان، اباذر را به مهمانی دعوت كرد و اباذر نيز دعوت سلمان را قبول نمود و به خانه وی رفت. هنگام صرف غذا سلمان چند تكه نان خشك را از كيسه بيرون آورد و آنها را تر كرد و جلوی اباذر گذاشت.
هر دو با هم مشغول ميل غذا شدند. اباذر گفت: اگر اين نان نمك نيز داشت خوب بود. سلمان برخاست و از منزل بيرون آمد و ظرف آب خود را در مقابل مقداری نمك گرو گذاشت و برای اباذر نمك آورد.
اباذر نمك را بر نان می پاشيد و هنگام خوردن می گفت: شكر و سپاس خدای را كه چنين صفت قناعت را به ما عنايت فرموده است. سلمان گفت: اگر قناعت داشتيم، ظرف آبم به گرو نمی رفت.
بحارالانوار، ج 22، ص 321
مرحوم علامه محمد باقر مجلسى