راستی تو می دانی که چه کنیم تا به چادر دوست رسیم؟
خاطرات کودکی
آن روزها احساس می کردم وجودم پر شده از حس انسان دوستی و… طوریکه برایشان تنها
خیر و نیکی طلب میکردم. و انگار لحظاتم پرشده بود از معنویت .
غمشان غمم بود . شادیشان شادیم. اخبار ظلم خشمگینم میکرد و آنگاه که میشنیدم از استکبار
و فقر و …جهان، چون نمی توانستم کاری کنم بی قرار می شدم تا آنجایی که می گفتم:
یابن الحسن کجایی؟؟؟؟؟؟
گویی پروانه شدم بیا و شمع من باش/ولی غایبم من غایبم بیا و یار من باش
به خودم می گفتم: چه کنم منی که خودم را گم کردم و از ولی ام دور شدم؟ و اما حقیقت چیست؟
……………………………………………………………………………………………………………………………………..
در آن هیاهو که دنبال جواب سوالاتم می گشتم چنین خاطراتم را مرور کردم:
کودک جلوی درب خانه نشسته بود . روبه رویش اسبی که گاهی رازدار و شنوای حرف هایش بود.
غمگین؛ ناراحت اما نه . سرگردان. احساس می کرد در کویری گم گشته و به دور خویش می چرخد
در حالی که خودش را در کویر خویشتن گم کرده بود.ندایی می شنید و نمی دانست چرا؟
ندایی که از دل سکوت می شنید ، ندایی مبهم.
همانجا نشسته بود. مردی آمد . احوالش پرسید و دلداری اش دادو…..
همه اینها رویاهای کودکی ام بودند. سوال ها سر گردانم کرده بودند و چیزی طلب میکردم.
همان طلب بود که موجب شنیدن آن ندا ها شدو من به دنبالش می گشتم.
در رویا آن مرد دستی در زندگی ام کشید. همانی که دستش در زندگی همه ماست .
همه شیعیان.چقدر زیبا بود آن رویا اما وای به حالم که هیچگاه نشناختمش و یارش نشدم.
هیهات از این ذلت و از این گمراهی.و من جای آنکه در آن کویر پی آب روم
سراب دیدم و سوی آن روانه شدم.آن ندا مرا از پشت سر فرا می خواند
و روبه رو سراب می بینم . که نمیدانم سراب اند یا آب ، چه بدانم؟
تشنه به سوی آب و خود تشنه تشنه است آب / گدا خدا خدا کند خدا گدا گدا کند.
امید دارم که آب نیز تشنه من است و باید او را بیابم
و او نیز مرا فرا می خوان مرکبی ست که تو را سود.
آن زمان که خود را چون مرغی خسته و کنج قفس میدیدم و دلم پرواز می خواست نفهمیدم
دلم حق را می خواهد و او همان حق است.
نفهمیدم آن ندا مرا می خواند ودنبال اویم. به راستی کیست
همانی که گویند تا به ولایت نرسی نمی رسی….؟
زمان نیز چون مرکبی ست که تو را سوی حق روانه می کند چون طلب کنی.
گرانبها نعمتی ست عمر و ما آنرا به آسانی از دست می دهیم.
و آیا جز این است که در این عمر باید به سوی چادرش حرکت کنیم؟به او برسیم؟
آیا جز این است که او همان حق است؟
او خلیفه خداست بر روی زمین؟ چه شکی و او کیست؟
ای کاش بدانیم و جان فدایش کنیم همچم آنان که در راه ولایت فدا شدند
و همانانی که می گوییم ارواح التی حلت بفنائک…..!
ای کاش این مرغ از بند آزاد می گشت و به آن ندا می رسید و ای کاش آدم میشدیم و
ای کاش کاش نبود.
به کجا می رویم؟ باید بپرسیم به کجا روم چه کنم چاره از کجا جویم ؟ تا سر از ناکجا آباد در نیاوریم.
من گدا و تمنای وصل او هیهات/ مگر به خواب بینم جمال حضرت دوست
و به قول پیر استاد راه:
این همه لاف زن و مدعی اهل ظهور/ پس چرا یار نیامد که کنارش باشیم
سالها منتظر سیصد و اندی مرد است/ انقدر مرد نبودیم که یارش باشیم………
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط فردوس تراب علی در 1396/04/28 ساعت 11:07:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |