نسوزید و بسازید خدا از هیس خوشش نمی آید

مادربزرگ در حالي كه سوزن نخ ميكرد ادامه داد:
آره مادر،نُه ساله بودم که شوهرم دادند،
از مکتب که اومدم، دیدم خونه‌مون شلوغه مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تانشگون‌ریز، از لپ‌هام گرفت تا گل بندازه تا اومدم گریه کنم گفت: هیس، خواستگار آمده
خواستگار، حاج احمد آقا، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من نُه سالم
گفتم: من از این آقا می‌ترسم، دو سال از بابام بزرگتره
گفتند: هیس، شگون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره
آهان
جونم واست بگه بعد از عقد
به مادرم می‌گفتم: مامان من اینو دوست ندارم،گفت دوست داشتن چیه؟
عادت می‌کنی
بعد هم مامانت بدنیا اومد
با خاله‌هات و دایی خدابیامرزت،
بیست و خورده‌ایم بود که حاجی مرد
یعنی میدونی مادر، تا اومدم عاشقش بشم، افتاد و مرد
نه شاه‌عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه مشهد
مادربزرگ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت:
مادربزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت:
می‌دونی ننه، بچه گی نکردم، جوونی هم نکردم
یهو پیر شدم، پیر
پاشو دراز کرد و گفت: آخ ننه، پاهام خشک شده، هر چی بود که تموم شد
آخیش خداعمرت بده ننه چقد دوس داشتم كسی حرفمو گوش كنه و نگه هیس…
خنده تلخی كرد و گفت آره مادرجون به همه هیس نگید. بزار حرف بزنن بزار زندگی كنن،
خدا از هیس خوشش نمیاد.

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.